سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

 

راهت به هنر ، هر چه رهاتر باشد

با رهرو روح آشناتر باشد

زان پنجره شگرف ، چون در نگری

آن لحظه خدا نیز خداتر باشد

 

مرا مجال ماندن در شهر نیست ...

آنقدر روحم هوای روستا و سادگی روستا را نموده که بدون شک روزی، برنامه ورود به روستایی را احیاناً کویری، برای مابقی عمرم چیدمان می کنم .

محصول سادگی زندگی را می توان آرامش تفسیر کرد و ماحصل آرامش عشق است . در فضای ناامن نه می توانی عاشق شوی نه می توانی خدا را به معنای واقعی درک نمایی.

و من

امروز می دانم و ایمان دارم روح خسته ام با کویر عجین تر است و من کویر را بیشتر از کوهستان پدری دوست خواهم داشت.

جوانتر که بودم عظمت کوه را بیشتر می پسندیدم ،اما امروز در این ساعت و مکان می دانم کویر نماد سادگی ، خستگی و لمس یگانه عالم است .

استاد علی معلم به نیکی سرود :

 

کویر از همه جز عاشقی فراموشی‌ست  

 مرا به شور، به شیوه، به شرم بوسیدی

ادای حق نمک را چه گرم بوسیدی

بدین شکسته‌دلی، بوسه کیمیاست مرا

بقای لطف تو باد، از طلب حیاست مرا

بر آستان تو ترک ادب نمی‌یارم

نیازمندم و عرض طلب نمی‌یارم

تو جبر خاطر مسکین، به شکرِ قوّت کن

ببین به زخم من و بیش از این مروت کن(1)

*

من از نهایت ابهام جاده می‌آیم

هزار فرسخ سنگین پیاده می‌آیم

هزار فرسخ سنگین میان کوه و کویر

دو دست خارگزیده، دو پایِ در زنجیر

هزار فرسخ سنگین، هزار فرسخ سنگ

نه هم‌رکاب، نه مرکب، نه ایستا، نه درنگ

هزار فرسخ سنگین، سلوک بی‌انجام

هزار فرسخ سنگین، فتوح بی‌فرجام

*

تو ره‌روی، تو رهایی، تو جاده دانی چیست

هزار فرسخ سنگین پیاده دانی چیست

تو رنج بُعد طلوع و غروب می‌فهمی

تو از کویر گذشتی، تو خوب می‌فهمی

تو زخم خاره و خار ستوه می‌دانی

تو روح دل‌شکن سنگ و کوه می‌دانی

تو را ز غربت دل‌گیر جاده‌ها خبر است

تو را اگرچه سوار از پیاده‌ها خبر است

من از نهایت ابهام جاده می‌آیم

هزار فرسخ سنگین پیاده می‌آیم

هزار فرسخ سنگین، هزار فرسخ سخت

نه رودخانه، نه جنگل، نه چشمه و نه درخت

هزار فرسخ سنگین، شک و شکوه به‌هم

هزار فرسخ سنگین، کویر و کوه به‌هم

هزار فرسخ سنگین میان وحشت و بیم

به هر گریوه حرونی حرام‌زاده مقیم(2)

هزار فرسخ سنگین، حرامیان در کار

تمام‌شیوه و پُرفن، جریده‌رو، هشیار

هزار فرسخ سنگین، حدیث سنگ و سبو

تو از کویر گذشتی، نگار من! تو بگو

کویر و وای کویرا، چه حیرتی‌ست تو را

به هیچ دل نسپاری، چه غیرتی‌ست تو را

به قعر شب، به ره پیچ‌پیچ می‌مانی

به وهم محض، به حیرت، به هیچ می‌مانی

اگرچه خار عدم در نفس شکسته تو را

وجود هم‌چو غباری به رخ نشسته تو را

وجودی و نه وجودی، عدم دقیق‌تر است

عدم نه‌ای و وجودت شکی عمیق‌تر است

به هست و بود، نه پس را نه پیش را مانی

نمود محض وجودی، تو خویش را مانی

*

چه حالتی‌ست سخن پیچ‌پیچ می‌گویم

هزار گفتنی‌ام هست و هیچ می‌گویم

چه بیم فهم کس و درک ناکس است مرا

کویر عین کویر است، این بس است مرا

من از کویر می‌آیم، کویر خاموشی‌ست

کویر از همه جز عاشقی فراموشی‌ست

کویر کهنه‌شرابی‌ست در سبوی زمین

کویر عقده‌ی تلخی‌ست در گلوی زمین

کویر تشنه‌ی شور است و شور شوریده‌ست

کویر تعبیه در دل، کویر در دیده‌ست